![/media/94300?lid=198786 افسران - راحلان طریق می دانند که ماندن نیز در رفتن است](http://media.afsaran.ir/siFmma_500.jpg)
خون شهید، جاذبهی خاک را خواهد شکست؛ و ظلمت را خواهد درید؛ و معبری از نور
خواهد گشود؛ و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن، هیچ راهی جز
شهادت وجود ندارد.
شهید سید مرتضی آوینی
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6791 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6872 | baran |
![]() |
61 | 4487 | msn |
![]() |
16 | 1160 | baran |
![]() |
1 | 771 | msn |
![]() |
2 | 971 | msn |
![]() |
4 | 892 | msn |
![]() |
1 | 758 | msn |
و ما، بسيجى هستيم و هر روز با انديشه مطهر، نماز «مرگ بر امريكا» مى خوانيم؛
نماز «امربه معروف و نهى از منكر».
ما
«كُلُّكُم راع» را از محمد صلى الله عليه وآله شنيديم و
«كُلُّكُم
مَسئول» را على براى مان سرود:
«امروز امر به معروف و نهى از منكر،
هم
مسئوليت شرعى و هم مسئوليت انقلابى و سياسى شماست».
ما بسيجى هستيم؛ ما از «مؤمنان ضعيف» بيزاريم؛ از «مَيِّتُ الاَحياء»!
ما مى خواهيم وارث كربلا باشيم
و از خون نامه شهيدان و آرزوهاى مردان حماسه، پاسدارى كنيم.
ما «ستاره هاى گم شده غربت» را فراموش نمى كنيم
و با «اسيران عشق» تا باغ آفتاب مى رانيم.
ما، هر روز دعاى عاشورايى «اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الّذينَ يَأمُرونَ بِالمعروف و يَنهون عَنِ المُنكَرِ»
را مى خوانيم.
و ما، بسيجى هستيم و بسيجى مى مانيم... .
راستـــــی !
مرحوم آیت الله علی سعادت پرور تهرانی در آخرین جلساتی که با شاگردان خاص خودشان داشتند فرموده بودند: «مردنم را به من نشان دادند،
واضح واضح و هم اکنون نیز آن زمان برایم مشهود است،
دیدم که انبیا و اولیای الهی(ع) در تشییع جنازه ام شرکت کرده اند
و این به خاطر آن است که بنده چهل سال در وقت سحر با توجه،.......
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن همه بچه ها را جمع کرد و با صدای بلند گفت: کی خسته است؟
گفتیم: دشمن.
صدا زد: کی ناراضیه؟
بلند گفتیم: دشمن
دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده !!!
یه همچین رزمنده هایی داشتیم ما
عجیب است.
در هفت آسمان
همه تو را می شناسند
و اینجا به گمنام شهرت یافته ای.
ای آشنای غریب!
دست ما را بگیر.
پيكر سردار شهيد ابوالحسن محمدزاده
مادرشهيدان محمدزاده در كنار پيكر شهيد ابوالحسن محمدزاده
و ای خواهرم! تو هم با حفظ حجابت جهاد می کنی،
هم در راه خدا، هم جهاد با نفس و هم جهاد با کفر.
شهید ملک علی نوری
همیشه حاضر بود
هیچ وقت خودش رو کنار نمیکشید
حتی وقتی بنی صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجی می رفت سپاه
مثل یه بسیجی صفر کیلومتر کار می کرد
طرح میداد و برنامه ریزی ستادی میکرد
اصلا براش مهم نبود که تا دیروز سرهنگ بوده و امروز یه بسیجی ساده است
فقط به خدمت فکر میکرد
(خاطراتی درمورد شهید صیاد شیرازی)
رزمنده تازه واردی به یکی از بچه ها گفت:
وقتی در تیررس دشمن قرار می گیری برای اینکه کشته نشی چی میگی؟
اونم جواب داد: اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه میگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بعد که عربی به فارسی برگردانده شد ، آن برادر ساده گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟
بزرگترین تنبیه برای نیروها و مسئولان، نارضایتی حاجی و بهترین تشویق برای آنها، لبخند رضایتش بود؛ اگرچه خیلی دیر از کاری ابراز رضایت میکرد. همه میدانستند در تخلفها با کسی عقد برادری نبسته است و هیچکس حاشیه امنی در تخلفات نداشت. در یک کلام، کسی میتوانست در برابر او دوام بیاورد که بسیار منضبط جدی و مصمم و متعهد و مطیع باشد.
تشویق، توجه و تقدیرش، لذت دنیا را داشت. همین که کسی میفهمید، حاجی او را زیر نظر دارد و از کارش رضایت دارد، برایش بس بود.
کسی را سراغ ندارم که مدتی زیر دست حاج احمد کاظمی بوده باشد، (حتی با چند واسطه) و به این زیردستی افتخار نکند، حتی اگر مورد تنبیه واقع شده باشد.
رفته بود كوير
می خواست رفت و آمد قاچاقچيان رو ببنده
همون جا بود كه با مشكل آب مرد روستا آشنا شد
قنات های روستا خشكيده بود
بايد لايه روبی می شد
ماشينش رو فروخت و با پولش امكانات خريد
خودش رفت و قنات ها رو تعمير كرد و آب روستا رو راه انداخت...
فکش اذیتش می کرد.
دکتر معاینه کرد و گفت«فردا بیا بیمارستان.»
باید عکس می گرفت.
عکسش که آماده شد،رفتیم دکتر ببیند.
وسط راه غیبش زد.
توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم.
دکتر داشت می رفت.
بالأخره پیداش کردم.
یک پیرمرد را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا...
راوی: همسر شهید مهدی باکری
مؤمن دنبال فرصته تا ثواب جمع کنه...
از این موقعیت ها و کارهای خوب اطرفمون زیاده
مواظب باشیم ازشون غافل نشیم
یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم
چایی می خوردیم ... صحبت می کردیم ... بساط شوخی هم براه ...
بحث داغ شده بود که زنبوری اومد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن
هر کار می کردیم زنبور بیرون نمی رفت
از بس سماجت به خرج داد ، برا بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند
طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر اون رو خارج می کنه
بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم
برای اینکه اون رو از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم
همزمان با بیرون اومدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و کاملاً ویرانش شد ....
یکی از آشنایان خواب شهید پلارک رو دیده بود
می گفت ازش تقاضای شفاعت کرده
شهید پلارک بهش گفته:
من نمی تونم شما رو شفاعت کنم
تنها وقتی می تونم شفیع شما باشم که نماز بخونید و بهش توجه داشته باشید
همچنین زبانتون رو نگه دارید
در غیر این صورت هیچ کاری از دست من بر نمی آید...
به راستی چقدر مراقبیم؟!!!
روزگاری جنگی در گرفت
نمی دانم تو آن روز کجا بودی؟
سر کلاس؟
سر کار؟
سر زمین کشاورزی؟
جبهه؟
یه ویلای امن دور از شهر؟
نمی دانم
اما می دانم خودم کجا بودم ، در گهواره!
روزگاری جنگی در گرفت .
من و تو شاید آن روز به قدری کوچک بودیم که حتی نمی دانستیم جنگ یعنی چه!
و اگر هم کشته می شدیم حتی نمی دانستیم به چه جرمی!
روزگاری جنگی در گرفت و عده ای بهای آزادی من و تو را پرداختند
و امروز تو ای دوست من:
مواظب قدمهایت باش!
پا گذاشتن روی این خون ها آسان نیست.
+ دیــــروز:
دانش آموز بود
از مدرسه برگشته بود خونه که نگاهم بهش افتاد
شدت سرما تمام گونه ها و دست هاش رو سرخ و کبود کرده بود
پدرش همون شب تصمیم گرفت براش یه پالتو بخره
دو روز بعد مهدی با پالتوی نو و زیبا رفت مدرسه
اما غروب که از مدرسه برگشت با عصبانیت پالتو رو پرت کرد گوشه اتاق
همه تعجب کرده بودیم
در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود ، گفت:
چطور راضی بشم پالتو بپوشم وقتی دوستم از شدت سرما به خودش می لرزه...
+ امــــروز:
مامان! رفیقم یه لباس خریده ۳۰ هزار تومن
لباس من باید ۳۵ هزار تومن باشه
وگرنه جلوش کم میارم ....
خاطره ای از نوجوانی سردار شهید مهدی باکری
به نقل از خانواده ی شهید
پست نگهبانی اش افتاده بود نیمه شب
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید
آروم آروم هم با خودش زمزمه می کرد
... نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره
دید مهدی افتاده به سجده
با صورت افتاده بود روی خاک
هر چه صداش کرد ، جوابی نشنید
بلندش کرد
دید یه تیر خورده به پبشونیش و شهید شده
... فکر شهادتش اذیتمون می کرد
غریبانه شهید شده بود
توی تنهایی ، نیمه شب ، بدون اینکه کسی بفهمه
خیلی خودمون رو می خوردیم و ناراحت بودیم
تا اینکه یه شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها
بهش گفته بود: نگران نباشید!
همین که تیر خورد به پیشونیم به زمین نرسیده افتادم توی آغوش امام حسین (ع)
خاطره ای از شهید مهدی شاهدی
راوی: همرزم شهید
قبل از انقلاب رفت سربازی
جناب سرهنگ گفته بود خدمتت رو باید در منزل من بگذرانی
کارش این بود که کارهای منزل سرهنگ رو انجام بده
به محض ورود به منزل ، دید همسر سرهنگ وضع زننده ای داره
سریع از خونه زد بیرون و برگشت پادگان
سرهنگ برای این کارش تنبیه اش کرد
هجده توالت رو باید به تنهایی می شست
بعد از یک هفته از گذشت این تنبیه سرهنگ اومد و گفت:
حالا دوست داری برگردی تو خونه ی من کار کنی یا نه؟
عبدالحسین بهش گفت: اگه تا آخر خدمت مجبور باشم همه ی کثافت های توالت رو در بشکه خالی کرده و به بیابان بریزم ، باز هم پا توی خونه ی شما نمیذارم
بیست روز دیگه هم این تنبیه ادامه پیدا کرد
تا اینکه مسئولین پادگان خودشون خسته شدن و رهایش کردند
خاطره ای از شهید عبدالحسین برونسی
منبع: خاک های نرم کوشک ص ۱۸
سلام دوستان
از امروز تصمیم گرفتم یک طرح(که از یک وبلاگ الگو گرفتم) هدیه از طرف شهدا برای سایت راه بندازم و بعضی از خاطرات شهدا رو به صورت تصویر درست کنم و به شما دوستان هدیه بدم و از این پس هر هفته یک هدیه از طرف شهدا دریافت کنید.
هزینه هر طرح هدیه یک صلوات برای شادی روح شهدا می باشد
با نظرات خود ما در بهتر شدن طرح یاری نمایید.
هدیه شماره یک با ذکر صلوات دریافت نمایید.
یا علی
یکبار که محمد ابراهیم به شهرضا اومده بود ، بهش گفتم:
مادر! بیا اینجا یه خونه برات بخرم و همین جا زندگی ات رو سر و سامان بده
محمد ابراهیم گفت:ننه جان! شما غصه ما رو نخور ، خونه ی من عقب ماشینمه
پرسیدم: یعنی چه خونه ات عقب ماشینته؟
گفت:جدی میگم ، اگه باور نداری بیا و ببین
باهاش رفتم
درب صندوق عقب ماشین رو باز کرد
وسایل مختصری رو توی صندوق عقب ماشین چیده بود
سه تا کاسه ... سه تا بشقاب ... سه تا قاشق ...
یه سفره پلاستیکی کوچک...دو قوطی شیر خشک برای بچه و یه سری خرده ریز دیگه
گفت: اینم خونه ، می بینی که خیلی هم راحته
گفتم: آخه اینطوری که نمیشه
گفت: دنیا رو گذاشته ام برا دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها...
خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت
به نقل از مادر شهید
شش ، هفت ساله بودم که جای خالی پدر به شدت آزارم می داد
آرزوی داشتن بابا کلافه ام کرده بود
هر وقت مردی توی خیابون می دیدم بهش می گفتم بابا
نمی تونستم باور کنم که دیگه پدرم بر نمی گرده
وقتی آزادگان برگشتند با خودم گفتم: این دفعه دیگه حتما بابام بر می گرده
اما واقعیت چیز دیگه ای بود
بابام شهید شده و برای همیشه از پیش ما رفته بود ...
... یه شب بابام اومد به خوابم و گفت:
من پدر تو هستم
درسته که من دیگه نیستم ، اما نبودنم به این معنی نیست که وجود نداشته باشم
من هر روز و هر لحظه به یادتونم
فکر نکن تو
اینو بدون که حتی اگه مشکلی براتون پیش بیاد من زودتر از شما با خبر میشم...
عروسی اش نزدیک بود
یک
برا امام رضا علیه السلام نوشته بود که فرستاد مشهد
یک کارت هم برای امام زمان علیه السلام که انداخت توی مسجد جمکران
یک کارت هم برای حضرت زهرا و حضرت معصومه س که برد قم و انداخت توی ضریح ...
...درست قبل از عروسیش حضرت زهرا سلام الله علیها اومده بود به خوابش
به بی بی عرض کرد: خانوم جان! من قصد مزاحمت برای شما نداشتم
حضرت فرموده بود: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟
چرا به عروسی شما نیاییم؟
کی بهتر از شما؟
ببین! همه ی ما اومدیم
شما عزیز ما هستی مصطفی جان...
خاطره ای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور
منبع" مجموعه یادگاران " کتاب ردانی پور"
شما عزیز ما هستی مصطفی جان...
مادر! کاش منم عزیزت بشم...
کاش منم لبخند رضایت به لبتون بنشونم
کاش...
تعداد صفحات : 3